نامه یک کودک ایرانی
پیش از اینکه به نامه یک کودک ایرانی بنام کلاه اجباری جمهوری اسلامی برای کودک ایرانی به پردازیم. میخواهم در اینجا مورد را با یک پیشگفتار آغاز کنم
ازآنجا ئیکه هر کدام ازما به دلائل گوناگون وبااهداف مشترک خود که همانا مبارزه برای کسب آزادی و دمکراسی است، مجبور به ترک سرزمین، دوستان، آشنایان، بستگان وعزیزان خود شده ایم. وهم اکنون به دورازمیهن وهم میهنان دریک جوی باری پرازکوشش وشادمانی سکونت موقتی برگزیده ایم. میبایست تمامی توان وکوششمان این باشد که خود را به یک فرهنگ دمکراتیک، دانش، آگاهیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مجهز نمائیم. تا از یک سوی بتوانیم ازپس زندگی روزانه خود برآیم وازسوی دیگربرای پیوستن دوباره به میهن خود ایران گامهای استوار وپابرجاتری برداریم
برای موفقتیت وپیروزی دراین مهم همگی ما نیازمبرمی به پیوند تنگاتنگ با یکدیگروهم مهیهنان درایران را داریم
ما میدامنیم هم میهنان ما که در ایران زندگی میکنند. برای رسانیدن پیام خودشان به دیگرهم میهنان ودیگرانسانهای آزادیخواه. نیاز یه پیام رسان و پیام آور دارند
ما میدانیم که امکان پیام رسانی برای یکایک ما دراین جویبارکه آشیانه موقت ما است وجود دارد
ما بدرستی میدانم که وابستگی ما به هم دیگر وابستگی دوجانبه میباشد. وپیروزی هرکدام ازطرفین. به پیروزی طرف دیگربستگی دارد. داشتن پیوند تنگاتنگ با ایران یا بهتر بگویم این اقیانوس وهم میهنان داخلی. سبب گرفتن الهم، ائده، نظر وآشنائی باخواسته های آنان خواهد گردید. و اینان به نوبه خود سبب بالا رفتن توان ما خواهد شد. تابتوانیم نقش پیام رسانی و پیام آوری را به بهترین وجه ممکن ودرراستای خواست های راستین هم میهنان خود پیش ببریم
به همین دلیل از شما هم میهنان درخواست میکنم که چنانچه شما نیزآشنایان، بستگان، دوستان یاافرادی ازهم میهنان خود را میشناسید که برای آزادی، برای خدمت به انسانها، برای آبادی کشورمان ایران و برای برافکند ن رژیم ضد مردمی جمهوری اسلامی حاکم برایران مبارزه کرده اند ومینمایند ودرجریان مبارزه مزدوران آدم کش و آدم خواررژیم عزیزان آنان را به گونه ای به زندان افکنده اند، تیربارانشان کرده اند، مجبور به سکوت یا مجبوربه ترک سرزمین نموده اند. برای ما نامه بنویسید
فراموش نکنیم که پیروزما بستگی به همکاری، همگامی، همفکری تنگاتنگ ما دارد. همکاری، همفکری، همگامی همبستگی، آگاهی ودانش و فرهنگ دمکراتیک. پایه های حکومت های پوشالی و ضد مردمی همچون رژیم جمهوری اسلامی را می لرزاند. ودست بابی بدانها آزادی انسانها به ویژم ما ایرانیان را سبب میگردد. ودست نیایفتن برآنها پابرجای حکومت های ضد مردمی همچون رژیم جمهوری اسلامی است
پس از این پسشگفتار کوتاه. میپردازیم به نامه یک کودک ایرانی بنام کلاه اجباری جمهوری اسلامی برای کودک ایرانی
با درود به هم میهنان گرامی. من میخواهم در مورد زندگی خودم با دیگرکودکان دنیا درآن سوی مرزها. بویژه با کودکان ایرانی گفتگوی داشته باشم. ابتدا میخواهم یک داستان کوتاهی را که پدرم برایم گفته برایتان بیان کنم
یکی بود یکی نبود غیراز انسانها کسی دیگری نبود. دریک کویر سوزان چند تا بوته بود. که در کنار یکدیگر به زندگی کژدار ومریض خود ادامه میدادند. باهم روز سوزان کویری را شب میکردند. وشب سیاه این جولانگه شغالان را روز. یک روزی دوتا ازاین بوته ها درمورد مشکلات وگرفتاریهایشان با هم گفتگوی داشتند. ناگهان نسیمی وزیدن گرفت و یک ازبوته ها را از جا کند. بوته آزادی شده تکانی به خود داد تا به همراه نسیم سفرخود را آغازنماید. وزش نسیم گرد و غباررا ازچهره او زدوده بود. خرمی و شادابی ویژه ای به او دست داده بود. پیش ازاینکه سفرش را آغازکند. دستش را به سوی دوست دربند کویری اش دراز کرد. تا اورا برای آخرین باردرآغوش گیرد
بوته دربند خاک با چهره خاک آلود دوست آزادشده خود را درآغوش کشید وبه گرمی آفتاب کویرچهره اورا بوسه باران کرد. سپس نگاهی به چشمان دوست آزاد شده خود کرد. وچنین بیان داشت
اکنون که نسیمی وزیدن گرفت. وسبب آزادی توگردید. اکنون که تومیتوانی به همراه نسیم به آن سوی مرزها سفرکنی. اکنون که گرمای سوزان کویری را پشت سرمیگذاری. اکنون که این سیم های خار داررا ترک میکنی. اکنون که این دیوارهای بلند اسارت، بردگی، بی خانمانی، بیچارگی ونادانی را پشت سرمیگذاری. مسئولیت بسیاربزرگتری را می پذیری. زمانیکه به دیگرسرزمینها رسیدی. برای دیگر بوتها بگو وبیان کن که برما چه گذشت ومی گذرد. بگو و بیان کن که دیگر بوته های دربند کویرچه به سرشان آمد ومی آید. یگوکه در اینجا ازآزادی بیان ونوشتن این ابتدای ترین نیازانسانه خبری نیست. بگوکه دراین کویرسوزان تقاوتی بین انسانها وریگهای بیابان نیست. یک نفربرای بیشن ازپنجاه میلیون انسانهای دیگرتصمیم میگیرد. ونه تنها این پنجاه میلیون بلکه نسلهای آینده نیزمی بایست تصمیمات این انسان جاه طلب را پس از زندگی ننگینش کورکورانه اجرا نمایند. وهرگونه اعتراضی وایرادی مجازات مرگ دارد. پس از این گفتگو بوته دربند کویر. دوست آزاد شده خود را پیام نامگذاری نمود
من فکر میکنم که تمای شماهم میهنان من که به گونهای توانسته اید. خود را به آن سوی مرزها برسانید. مسئولیت بزرگتری را پذیرفته اید. هریک ازشما همانا بوته یاد شده. یک پیام آوروپیام رسان بزرگ هستید. پس ازاین پیشگفتار کونا. سخن را کونا میکنم ومی روم تا گفتگویم را درمورد زدگی خودم آغاز کنم
درود به همه بچه ها درسراسردنیا. من نامم بابک است وبه همراه خواهرم ایران پیش مادربزرگم زندگی میکنیم. شاید شما بخواهید ازمن به پرسید که چرا من وخواهرم پیش مادر بزرگم زندگی میکنیم. درسته است. چرا نزد مادربزرگم؟ اگرشما با توجه و به دقت به گفته هایم گوش نماید وایمان دارم که چنین خواهید کرد. برایتان بیان خواهم کرد که چرا. من هم همانند همه دیگر بچه ها پدرومادرداشتم. هردوی آنان آموزگار بودند. من با تمام وجوم دوستشان داشتم. آنان هم هم اینگونه. زمانیکه من هشت سالم بود. کلاس دوم دبستان بودم. یک روز آقای ریشوی که رئیس دبستان بود. مرا با خود به دفترمدرسه برد و پرسید
ـ بابک برایم تعریف کن زمانیکه تو با پدرومادرت درخانه هستی. آنان درمورد چه چیزهای با هم گفتگو میکنند؟ توی خانه چکار میکنند؟ امام خمینی را دوست دارند؟ توی خانه نمازمی خوانند؟
و چند تا پرسش دیگر که من همگی آنها را به یاد نمی آورم. من درپاسخ به این پرسشها گفتم: پدرومادرمن خمینی را دوست ندارند. من هم همچنین. آنان توی خانه نماز نمی خوانند. آنان مخالف خمینی هستند. من هم خمینی را دوست ندارم. پدرومادرمن نه تنها با هم. بلکه با دیگرهمکاران خود که به خانه می آیند درمورد گرفتارهای مردم و کشور ایران گفتگو میکنند. آنان می پرسند
چرا جنگ توی کشورما وجود دارد؟ چرا این همه بدبخت وبیچاره توی کشور ما هست؟ چرا آزادی برای بیان گرفتاریها و مشکلات وجود ندارد؟ چرا ما بایست این هم انسانهای بیکار و بی خانمان داشته باشیم؟ چرا بایست یک نفر برای یک کشور، یک ملت تصمیم بگیرد؟ چرا ما میبایست این هم بیسواد داشته باشیم؟ و خیلی چیزهای دیگر که من همه آنها را به یاد نمی آورم
من فکر کردم که رئیس دبستان که خودش یک آموزگاراست ازشنیدن گفته های من خیلی خوشحال و شادمان خواهد شد. من فکر کردم ممکن است اوهم هم چون پدر ومادرمن بخواهد که به کشور وهم میهنان خود کمک کند. به همین دلیل کوشش کردم بیشتروبیشتر برای او تعریف کنم
در پایان آقای ریشوی رئیس دبستان دست برد توی شکلات های که بروی میزکارش بود و دو تا از آنها را به من داد
چند روز پس ازاین پرسشهای که رئیس ریشوی دبستان ازمن نمود. و تعریفهای که من برایش کردم. پدرومادرمن بوسیله سپاه پاسداران جمهوری اسلامی دستگیر شدند. پس ازاین دستگیری هردوی آنان زندانی شدند. ما دیگر نتوانستیم آنان را ببینیم. من وخواهرم ایران بسیارگریه و زاری کردیم و میکنیم. چرا که ما بدون آنان وبدورازآنان توان زندگی کردن نداشتیم. بویژه خواهرم ایران که به دلیل سن کمتر وابستگی بیشتر یه پدرومادرم داشت
مادر بزرگم برایمان تعریف میکند. که پدرومادرم زندانی سیاسی بودند. آنان خود را در برابرمردم ایران، کشورایران، دیگرانسانها ونسل آینده مسئول می دیدند. به همین دلیل برای آنان مشکل بود که حکومت ستمکارانه ودیکتاتوری آخوند ها را به سرکردگی خمینی به پذیرند. آنان عاشق مردم عاشق انسان وآزادی بودند. پدرومادرم کوشش کردند. تمامی وقت آزاد خود را برای آزادی، آرامش، رفاه وآسایش انسانها بکار گیرند. آنان با تمام توان خود مخالف جنگ بودند. جنگی که تنها مردم عادی را در کام خود بلعید ومی بلعد
پس ازچند ماه زندان وشکنجه های زیاد.هردوپدرومادرمان بوسیله جلادان خمینی تیرباران شدند. اکنومن وخواهرم ایران بدون پدرومادرهستیم. به همین دلیل هردوی ما نزد مادربزرگمان زندگی میکنیم. مادر بزرگم میگوتید که آدمکشان رژیم جمهوری اسلامی. پس ازتیر باران پدرومادرم. جسد شان را تحویل خانواده شان ندادند. خانوانده اجازه به خاک سپردن و سوگواری را نیافت. هم اکنون نمیدانیم که پدرومادرمان درکجا وچگونه دفن شده اند. برای من وخواهرم مهم نیست که آدمکشان، این آخوند های عمامه سیاه و سپید. پدرومادرمان را کجا وچگونه بخاک سپردند. آنچه مهم است. این که آنان پدرومادرمان را ازما گرفتند. زندانشان کردند. شکنجه اشان دادند. وسپس تیربارانشان کردند. جرم آنان آزادی خواهی و مردم دوستی بود. چرا که آزادیخواهی، عشق به مردم وانسان ومیهن دررژیم جمهوری اسلامی جرم است و مجازات اعدام دارد.
پس از چند ماه ازتیرباران کردن پدرومادرم. یک روز دونفر آخوند به همران دو نفر جوان ریشوی دیگر بخانه ماآمدند. با توجه به اینکه من و خواهرم ایران به همراه مادربزرگمان خیلی از آنان نفرت داشتیم وداریم. ونمی خواستیم که چهره پلید شان را بیینیم. ولیکن آنان وارد خانه مان شدند. یکی ازآخوندها که پارچه سیاهی برسرداشت. کوشش کرد که با کلمات فریبنده و رفتاری به ظاهر کودک دوستانه. دست نوازش به سرخواهرم بکشد. ولی خواهرم اززیادی تنفروخشم فریادی کشید وبه سوی مادربزرگم دوید. آخوند دیگرکه پارچه سفیدی برسرداشت. خواست رفتارهمانندی بامن نماید. اما من با گرفتن دست او. دست ناپاکش را به عقب راندم. سپس رو به آنان گفتم
از منزل ما بیرون بروید. پدروماردرمان را کشتید. اکنون آمده اید که دست نوازش به سرمان بکشید. شماآخوندها قاتل هستید.آدم کش هستید. انگل اجتماعید. نژاد پرستید. نگاه کنید به عمامه هایتان. همه بدبختیها وگرفتاریهای مردم ایران ازاین عمامه های سفید وسیاه شما آغازمیشود.
ولیکن آنان دست ازرفتارشان برنداشتند. به زور وارد اطاق شدند. سپس هر دو به همراه دوتن ازجوانان ریشوکه به همراهشان بودند. شروع به وراجی های همیشه گیشان کردند. آنان به وسیله های گوناگون خواستند که ما را فریب بدهند. ونه تنها ازکشتن پدرومادرمان شرم نداشند و ندارند. بلکه کوشش کردند که ماهم کورکورانه اعدام شدن پدرومادرمان رابه پذیریم. به پذیریم که رژیم جمهوری اسلامی کاردرستی کرد. ومیبایست که پدرو مادرمان را می کشت.
آنان خیلی وراجی کردند. من همه وراجی هایشان را به یاد نمی آورم. ولی برای آگاهی هم میهنانم. به بخشی از پر حرفی های آخوندها اشاره میکنم
ـ گوش کن کودکم. پدروماردرشما مخالف امام خمینی بودند. اماخمینی برای اجرای قوانین خدا کار میکند. مخالفت با خمینی مخالفت باخدا میباشد. چون پدرومادرشما با خمینی دشمنی نمودند. معنایش این است که آنان دراصل با خدا دشمنی کردند. کسی که باخدا دشمنی کند. مجازاتش اعدام است. کسانیکه با خداوند دشمنی کنند. نخواهند توانست که به بهشت بروند. پدرومادرشما ازافرادی بودند که به جهنم فرستاده شدند. واین اولین مجازاتشان بود
این وراجی های آخوندها برایم تازگی نداشت. این یکی ازاساس کارحکومت های مذهبی است. رئیس دبستان نیزهمانند دیگرعوامل رژیم می گفت
ـ ما انتخاب شده افراد بالاترازخودما ن هستیم. وافراد بالاترازما انتخاب شده دولت هستند. و دولت مورد تائید ولایت فقیه وولایت فقیه مجری قوانین خدا است. مخالقت با ما و رژیم. مخالفت با خدا است. ومجازات مرگ دارد. و نیازی به دادگاه و محاکمه ندارد
آخوند درادامه وراجی های خود گفت
ـ اکنون اگرشما می خواهید بچه های خوبی باشید. باید اماخمینی را دوست بدارید. اگرشما چنین کنید. خداوند گناهان شما را خواهد بخشید. شما با این کارتان میتوانید بهشت رقتن را برای خوتان بخرید. شما می بایست برای دیگر کودکان در دبستان تعریف کنید. که پدرومادرتان انسانهای خوبی نبودند. ومی بایست کشته می شدند. با این کارهم خداوند از شما راضی و خرسند خواهد شد. هم گناهانتان بخشوده خواهد شد. و دیگرکودکان وپدرومادرهایشان خواهند فهمید. که نبایستی با امام خمینی و جمهوری اسلامی مخالفت و دشمنی نمایند.
وراجی آخوندها آنچنان خشمی دردلم افکنده بود. که تمامی سراپای تنم خیس عرق شده بود. درتمامی این مدت به پدر و مادرم فکر میکردم. زمانی را به یاد می آوردم که به مدرسه می آمدند. تا من و خواهرم را با خود به منزل ببرند. با اولین نگاهشان گونهای مارا بوسه باران میکردند. درآغوشمان میکشندند. تا با تن گرم و رفتار مهربانانه خود احساس، عاطفه، مهر، محبت وعشق را به ما بیاموزند. زمانی را بیاد می آوردم که به همراه خواهرم ایران ازسروکول پدرمان بالا میرفتیم. و به بازی کودکانه می پرداختیم. لحظاتی را بیاد می آوردم. که پدرم هر دوی ما را به آغوش میکشد تا یرامان داستاهای شیرین و دلتشین کودکانه تعریف کند. اکنون چگونه می توانستم چنین وراجی های را از دونفرآخوند پلیدعمامه سیاه و سفید بپذ یرم که پدرومادرمن میبایست بدست این آدمکشان کشته می شدند
دیگرتوان شنید وراجی های آخوند ها را نداشتم. مشت های خود را آنچنان گره کرده بودم. که گوی هیچ نیروی در جهان توان و یارای بازکردن آنا را نداشت. به ناگهان به سوی آخوند عمامه سیاه حمله ورشدم وباصدای بغض آلود و فریادهای ناشی ازخشم سروصورت او را مورد ضربات مشت خود قرار دادم
ناگهان لگد یکی ازافراد ریشومرا بگوشه ای ازاطاق افکند. سیاهی جلوی چشمانم را گرفت. دیگر یارای بلند شدن از روی زمین را نداشتم. دراین لحظه بود که مادربزرگم به ناگهان ازجا برخاست وبه سوی آخوند عمامه سفید حمله ورشد. او درحالیکه ریش آخوند را درون دستایش گرفته بود و آخوند همانند موش ترسوی با بدنی سرا پا لرزانش می لرزید. مادربزرگم هم چون شیری فریا برآورد
ـ انگل اجتماع، سربارجامعه، آدمکش، قاتل، جلاد انسانهای آزادیخواه، سمبل نژداد پرستی، عامل بدبختی وفلاکت انسانهای نا آگاه، بیگانه قلدور و زورگو ببند این دهان نا پاکت را. برو بیرون از این خانه. پسرم و همسرش به جرم مردم دوستی، میهن پرستی و آزادیخواهی کشتید. اکنون ازجان فرزندان خردسالشان چه میخواهید
چند دقیقه ای بیش به درازا نکشید که هردوآخوند به همراه دو همراه ریشویشان خانه را با ترس ولرزترک کردند
خواهرم ایران که ازرفتارددمناشانه آخوندها وهمراهان ریشوومزدورشان بسیارترسیده بود. به ناگهان فریاد گریه سرداد واوکه دیگر یارای ایستادن روی پای خود را نداشت به زمین افتاد. مادر بزرگم اورا به آعوش کشید و شروع به نوارشش نمود. مادربزرگم درحالیکه خواهرم ایران را در آغوش داشت و به چهره گریان او نگاه میکرد با این کلمات اورا نوازشش می نمود
ایران عزیرم، ایران، امیدم، ایران جانم، ازجان عزیزترم، گریه مکن، گریه مکن، ایران گریه مکن، گریه مکن امید و آینده من ایران، گریه مکن ایران، گریه مکن ایران
این یک گوشه ای از زندیگی من و خواهرم ایران ومادریزرگمان بود. من میدانم که ما تنها خانواده ای نیستیم که دارای این چنین مشکلاتی دراین کشورهستیم. کودکان و خانوانهای در این کشور وجود دارد که گرفتارتهایشان بیشتر و بدتراز ما است
با سپاس ازاینکه با توجه به سخنان من گوش فرادادید
بابک یکی از فرزندان ایران زمین ودربند رژیم جمهوری اسلامی حاکم برمردم و کشور ایران
پیش از اینکه به نامه یک کودک ایرانی بنام کلاه اجباری جمهوری اسلامی برای کودک ایرانی به پردازیم. میخواهم در اینجا مورد را با یک پیشگفتار آغاز کنم
ازآنجا ئیکه هر کدام ازما به دلائل گوناگون وبااهداف مشترک خود که همانا مبارزه برای کسب آزادی و دمکراسی است، مجبور به ترک سرزمین، دوستان، آشنایان، بستگان وعزیزان خود شده ایم. وهم اکنون به دورازمیهن وهم میهنان دریک جوی باری پرازکوشش وشادمانی سکونت موقتی برگزیده ایم. میبایست تمامی توان وکوششمان این باشد که خود را به یک فرهنگ دمکراتیک، دانش، آگاهیهای اجتماعی، اقتصادی و سیاسی مجهز نمائیم. تا از یک سوی بتوانیم ازپس زندگی روزانه خود برآیم وازسوی دیگربرای پیوستن دوباره به میهن خود ایران گامهای استوار وپابرجاتری برداریم
برای موفقتیت وپیروزی دراین مهم همگی ما نیازمبرمی به پیوند تنگاتنگ با یکدیگروهم مهیهنان درایران را داریم
ما میدامنیم هم میهنان ما که در ایران زندگی میکنند. برای رسانیدن پیام خودشان به دیگرهم میهنان ودیگرانسانهای آزادیخواه. نیاز یه پیام رسان و پیام آور دارند
ما میدانیم که امکان پیام رسانی برای یکایک ما دراین جویبارکه آشیانه موقت ما است وجود دارد
ما بدرستی میدانم که وابستگی ما به هم دیگر وابستگی دوجانبه میباشد. وپیروزی هرکدام ازطرفین. به پیروزی طرف دیگربستگی دارد. داشتن پیوند تنگاتنگ با ایران یا بهتر بگویم این اقیانوس وهم میهنان داخلی. سبب گرفتن الهم، ائده، نظر وآشنائی باخواسته های آنان خواهد گردید. و اینان به نوبه خود سبب بالا رفتن توان ما خواهد شد. تابتوانیم نقش پیام رسانی و پیام آوری را به بهترین وجه ممکن ودرراستای خواست های راستین هم میهنان خود پیش ببریم
به همین دلیل از شما هم میهنان درخواست میکنم که چنانچه شما نیزآشنایان، بستگان، دوستان یاافرادی ازهم میهنان خود را میشناسید که برای آزادی، برای خدمت به انسانها، برای آبادی کشورمان ایران و برای برافکند ن رژیم ضد مردمی جمهوری اسلامی حاکم برایران مبارزه کرده اند ومینمایند ودرجریان مبارزه مزدوران آدم کش و آدم خواررژیم عزیزان آنان را به گونه ای به زندان افکنده اند، تیربارانشان کرده اند، مجبور به سکوت یا مجبوربه ترک سرزمین نموده اند. برای ما نامه بنویسید
فراموش نکنیم که پیروزما بستگی به همکاری، همگامی، همفکری تنگاتنگ ما دارد. همکاری، همفکری، همگامی همبستگی، آگاهی ودانش و فرهنگ دمکراتیک. پایه های حکومت های پوشالی و ضد مردمی همچون رژیم جمهوری اسلامی را می لرزاند. ودست بابی بدانها آزادی انسانها به ویژم ما ایرانیان را سبب میگردد. ودست نیایفتن برآنها پابرجای حکومت های ضد مردمی همچون رژیم جمهوری اسلامی است
پس از این پسشگفتار کوتاه. میپردازیم به نامه یک کودک ایرانی بنام کلاه اجباری جمهوری اسلامی برای کودک ایرانی
با درود به هم میهنان گرامی. من میخواهم در مورد زندگی خودم با دیگرکودکان دنیا درآن سوی مرزها. بویژه با کودکان ایرانی گفتگوی داشته باشم. ابتدا میخواهم یک داستان کوتاهی را که پدرم برایم گفته برایتان بیان کنم
یکی بود یکی نبود غیراز انسانها کسی دیگری نبود. دریک کویر سوزان چند تا بوته بود. که در کنار یکدیگر به زندگی کژدار ومریض خود ادامه میدادند. باهم روز سوزان کویری را شب میکردند. وشب سیاه این جولانگه شغالان را روز. یک روزی دوتا ازاین بوته ها درمورد مشکلات وگرفتاریهایشان با هم گفتگوی داشتند. ناگهان نسیمی وزیدن گرفت و یک ازبوته ها را از جا کند. بوته آزادی شده تکانی به خود داد تا به همراه نسیم سفرخود را آغازنماید. وزش نسیم گرد و غباررا ازچهره او زدوده بود. خرمی و شادابی ویژه ای به او دست داده بود. پیش ازاینکه سفرش را آغازکند. دستش را به سوی دوست دربند کویری اش دراز کرد. تا اورا برای آخرین باردرآغوش گیرد
بوته دربند خاک با چهره خاک آلود دوست آزادشده خود را درآغوش کشید وبه گرمی آفتاب کویرچهره اورا بوسه باران کرد. سپس نگاهی به چشمان دوست آزاد شده خود کرد. وچنین بیان داشت
اکنون که نسیمی وزیدن گرفت. وسبب آزادی توگردید. اکنون که تومیتوانی به همراه نسیم به آن سوی مرزها سفرکنی. اکنون که گرمای سوزان کویری را پشت سرمیگذاری. اکنون که این سیم های خار داررا ترک میکنی. اکنون که این دیوارهای بلند اسارت، بردگی، بی خانمانی، بیچارگی ونادانی را پشت سرمیگذاری. مسئولیت بسیاربزرگتری را می پذیری. زمانیکه به دیگرسرزمینها رسیدی. برای دیگر بوتها بگو وبیان کن که برما چه گذشت ومی گذرد. بگو و بیان کن که دیگر بوته های دربند کویرچه به سرشان آمد ومی آید. یگوکه در اینجا ازآزادی بیان ونوشتن این ابتدای ترین نیازانسانه خبری نیست. بگوکه دراین کویرسوزان تقاوتی بین انسانها وریگهای بیابان نیست. یک نفربرای بیشن ازپنجاه میلیون انسانهای دیگرتصمیم میگیرد. ونه تنها این پنجاه میلیون بلکه نسلهای آینده نیزمی بایست تصمیمات این انسان جاه طلب را پس از زندگی ننگینش کورکورانه اجرا نمایند. وهرگونه اعتراضی وایرادی مجازات مرگ دارد. پس از این گفتگو بوته دربند کویر. دوست آزاد شده خود را پیام نامگذاری نمود
من فکر میکنم که تمای شماهم میهنان من که به گونهای توانسته اید. خود را به آن سوی مرزها برسانید. مسئولیت بزرگتری را پذیرفته اید. هریک ازشما همانا بوته یاد شده. یک پیام آوروپیام رسان بزرگ هستید. پس ازاین پیشگفتار کونا. سخن را کونا میکنم ومی روم تا گفتگویم را درمورد زدگی خودم آغاز کنم
درود به همه بچه ها درسراسردنیا. من نامم بابک است وبه همراه خواهرم ایران پیش مادربزرگم زندگی میکنیم. شاید شما بخواهید ازمن به پرسید که چرا من وخواهرم پیش مادر بزرگم زندگی میکنیم. درسته است. چرا نزد مادربزرگم؟ اگرشما با توجه و به دقت به گفته هایم گوش نماید وایمان دارم که چنین خواهید کرد. برایتان بیان خواهم کرد که چرا. من هم همانند همه دیگر بچه ها پدرومادرداشتم. هردوی آنان آموزگار بودند. من با تمام وجوم دوستشان داشتم. آنان هم هم اینگونه. زمانیکه من هشت سالم بود. کلاس دوم دبستان بودم. یک روز آقای ریشوی که رئیس دبستان بود. مرا با خود به دفترمدرسه برد و پرسید
ـ بابک برایم تعریف کن زمانیکه تو با پدرومادرت درخانه هستی. آنان درمورد چه چیزهای با هم گفتگو میکنند؟ توی خانه چکار میکنند؟ امام خمینی را دوست دارند؟ توی خانه نمازمی خوانند؟
و چند تا پرسش دیگر که من همگی آنها را به یاد نمی آورم. من درپاسخ به این پرسشها گفتم: پدرومادرمن خمینی را دوست ندارند. من هم همچنین. آنان توی خانه نماز نمی خوانند. آنان مخالف خمینی هستند. من هم خمینی را دوست ندارم. پدرومادرمن نه تنها با هم. بلکه با دیگرهمکاران خود که به خانه می آیند درمورد گرفتارهای مردم و کشور ایران گفتگو میکنند. آنان می پرسند
چرا جنگ توی کشورما وجود دارد؟ چرا این همه بدبخت وبیچاره توی کشور ما هست؟ چرا آزادی برای بیان گرفتاریها و مشکلات وجود ندارد؟ چرا ما بایست این هم انسانهای بیکار و بی خانمان داشته باشیم؟ چرا بایست یک نفر برای یک کشور، یک ملت تصمیم بگیرد؟ چرا ما میبایست این هم بیسواد داشته باشیم؟ و خیلی چیزهای دیگر که من همه آنها را به یاد نمی آورم
من فکر کردم که رئیس دبستان که خودش یک آموزگاراست ازشنیدن گفته های من خیلی خوشحال و شادمان خواهد شد. من فکر کردم ممکن است اوهم هم چون پدر ومادرمن بخواهد که به کشور وهم میهنان خود کمک کند. به همین دلیل کوشش کردم بیشتروبیشتر برای او تعریف کنم
در پایان آقای ریشوی رئیس دبستان دست برد توی شکلات های که بروی میزکارش بود و دو تا از آنها را به من داد
چند روز پس ازاین پرسشهای که رئیس ریشوی دبستان ازمن نمود. و تعریفهای که من برایش کردم. پدرومادرمن بوسیله سپاه پاسداران جمهوری اسلامی دستگیر شدند. پس ازاین دستگیری هردوی آنان زندانی شدند. ما دیگر نتوانستیم آنان را ببینیم. من وخواهرم ایران بسیارگریه و زاری کردیم و میکنیم. چرا که ما بدون آنان وبدورازآنان توان زندگی کردن نداشتیم. بویژه خواهرم ایران که به دلیل سن کمتر وابستگی بیشتر یه پدرومادرم داشت
مادر بزرگم برایمان تعریف میکند. که پدرومادرم زندانی سیاسی بودند. آنان خود را در برابرمردم ایران، کشورایران، دیگرانسانها ونسل آینده مسئول می دیدند. به همین دلیل برای آنان مشکل بود که حکومت ستمکارانه ودیکتاتوری آخوند ها را به سرکردگی خمینی به پذیرند. آنان عاشق مردم عاشق انسان وآزادی بودند. پدرومادرم کوشش کردند. تمامی وقت آزاد خود را برای آزادی، آرامش، رفاه وآسایش انسانها بکار گیرند. آنان با تمام توان خود مخالف جنگ بودند. جنگی که تنها مردم عادی را در کام خود بلعید ومی بلعد
پس ازچند ماه زندان وشکنجه های زیاد.هردوپدرومادرمان بوسیله جلادان خمینی تیرباران شدند. اکنومن وخواهرم ایران بدون پدرومادرهستیم. به همین دلیل هردوی ما نزد مادربزرگمان زندگی میکنیم. مادر بزرگم میگوتید که آدمکشان رژیم جمهوری اسلامی. پس ازتیر باران پدرومادرم. جسد شان را تحویل خانواده شان ندادند. خانوانده اجازه به خاک سپردن و سوگواری را نیافت. هم اکنون نمیدانیم که پدرومادرمان درکجا وچگونه دفن شده اند. برای من وخواهرم مهم نیست که آدمکشان، این آخوند های عمامه سیاه و سپید. پدرومادرمان را کجا وچگونه بخاک سپردند. آنچه مهم است. این که آنان پدرومادرمان را ازما گرفتند. زندانشان کردند. شکنجه اشان دادند. وسپس تیربارانشان کردند. جرم آنان آزادی خواهی و مردم دوستی بود. چرا که آزادیخواهی، عشق به مردم وانسان ومیهن دررژیم جمهوری اسلامی جرم است و مجازات اعدام دارد.
پس از چند ماه ازتیرباران کردن پدرومادرم. یک روز دونفر آخوند به همران دو نفر جوان ریشوی دیگر بخانه ماآمدند. با توجه به اینکه من و خواهرم ایران به همراه مادربزرگمان خیلی از آنان نفرت داشتیم وداریم. ونمی خواستیم که چهره پلید شان را بیینیم. ولیکن آنان وارد خانه مان شدند. یکی ازآخوندها که پارچه سیاهی برسرداشت. کوشش کرد که با کلمات فریبنده و رفتاری به ظاهر کودک دوستانه. دست نوازش به سرخواهرم بکشد. ولی خواهرم اززیادی تنفروخشم فریادی کشید وبه سوی مادربزرگم دوید. آخوند دیگرکه پارچه سفیدی برسرداشت. خواست رفتارهمانندی بامن نماید. اما من با گرفتن دست او. دست ناپاکش را به عقب راندم. سپس رو به آنان گفتم
از منزل ما بیرون بروید. پدروماردرمان را کشتید. اکنون آمده اید که دست نوازش به سرمان بکشید. شماآخوندها قاتل هستید.آدم کش هستید. انگل اجتماعید. نژاد پرستید. نگاه کنید به عمامه هایتان. همه بدبختیها وگرفتاریهای مردم ایران ازاین عمامه های سفید وسیاه شما آغازمیشود.
ولیکن آنان دست ازرفتارشان برنداشتند. به زور وارد اطاق شدند. سپس هر دو به همراه دوتن ازجوانان ریشوکه به همراهشان بودند. شروع به وراجی های همیشه گیشان کردند. آنان به وسیله های گوناگون خواستند که ما را فریب بدهند. ونه تنها ازکشتن پدرومادرمان شرم نداشند و ندارند. بلکه کوشش کردند که ماهم کورکورانه اعدام شدن پدرومادرمان رابه پذیریم. به پذیریم که رژیم جمهوری اسلامی کاردرستی کرد. ومیبایست که پدرو مادرمان را می کشت.
آنان خیلی وراجی کردند. من همه وراجی هایشان را به یاد نمی آورم. ولی برای آگاهی هم میهنانم. به بخشی از پر حرفی های آخوندها اشاره میکنم
ـ گوش کن کودکم. پدروماردرشما مخالف امام خمینی بودند. اماخمینی برای اجرای قوانین خدا کار میکند. مخالفت با خمینی مخالفت باخدا میباشد. چون پدرومادرشما با خمینی دشمنی نمودند. معنایش این است که آنان دراصل با خدا دشمنی کردند. کسی که باخدا دشمنی کند. مجازاتش اعدام است. کسانیکه با خداوند دشمنی کنند. نخواهند توانست که به بهشت بروند. پدرومادرشما ازافرادی بودند که به جهنم فرستاده شدند. واین اولین مجازاتشان بود
این وراجی های آخوندها برایم تازگی نداشت. این یکی ازاساس کارحکومت های مذهبی است. رئیس دبستان نیزهمانند دیگرعوامل رژیم می گفت
ـ ما انتخاب شده افراد بالاترازخودما ن هستیم. وافراد بالاترازما انتخاب شده دولت هستند. و دولت مورد تائید ولایت فقیه وولایت فقیه مجری قوانین خدا است. مخالقت با ما و رژیم. مخالفت با خدا است. ومجازات مرگ دارد. و نیازی به دادگاه و محاکمه ندارد
آخوند درادامه وراجی های خود گفت
ـ اکنون اگرشما می خواهید بچه های خوبی باشید. باید اماخمینی را دوست بدارید. اگرشما چنین کنید. خداوند گناهان شما را خواهد بخشید. شما با این کارتان میتوانید بهشت رقتن را برای خوتان بخرید. شما می بایست برای دیگر کودکان در دبستان تعریف کنید. که پدرومادرتان انسانهای خوبی نبودند. ومی بایست کشته می شدند. با این کارهم خداوند از شما راضی و خرسند خواهد شد. هم گناهانتان بخشوده خواهد شد. و دیگرکودکان وپدرومادرهایشان خواهند فهمید. که نبایستی با امام خمینی و جمهوری اسلامی مخالفت و دشمنی نمایند.
وراجی آخوندها آنچنان خشمی دردلم افکنده بود. که تمامی سراپای تنم خیس عرق شده بود. درتمامی این مدت به پدر و مادرم فکر میکردم. زمانی را به یاد می آوردم که به مدرسه می آمدند. تا من و خواهرم را با خود به منزل ببرند. با اولین نگاهشان گونهای مارا بوسه باران میکردند. درآغوشمان میکشندند. تا با تن گرم و رفتار مهربانانه خود احساس، عاطفه، مهر، محبت وعشق را به ما بیاموزند. زمانی را بیاد می آوردم که به همراه خواهرم ایران ازسروکول پدرمان بالا میرفتیم. و به بازی کودکانه می پرداختیم. لحظاتی را بیاد می آوردم. که پدرم هر دوی ما را به آغوش میکشد تا یرامان داستاهای شیرین و دلتشین کودکانه تعریف کند. اکنون چگونه می توانستم چنین وراجی های را از دونفرآخوند پلیدعمامه سیاه و سفید بپذ یرم که پدرومادرمن میبایست بدست این آدمکشان کشته می شدند
دیگرتوان شنید وراجی های آخوند ها را نداشتم. مشت های خود را آنچنان گره کرده بودم. که گوی هیچ نیروی در جهان توان و یارای بازکردن آنا را نداشت. به ناگهان به سوی آخوند عمامه سیاه حمله ورشدم وباصدای بغض آلود و فریادهای ناشی ازخشم سروصورت او را مورد ضربات مشت خود قرار دادم
ناگهان لگد یکی ازافراد ریشومرا بگوشه ای ازاطاق افکند. سیاهی جلوی چشمانم را گرفت. دیگر یارای بلند شدن از روی زمین را نداشتم. دراین لحظه بود که مادربزرگم به ناگهان ازجا برخاست وبه سوی آخوند عمامه سفید حمله ورشد. او درحالیکه ریش آخوند را درون دستایش گرفته بود و آخوند همانند موش ترسوی با بدنی سرا پا لرزانش می لرزید. مادربزرگم هم چون شیری فریا برآورد
ـ انگل اجتماع، سربارجامعه، آدمکش، قاتل، جلاد انسانهای آزادیخواه، سمبل نژداد پرستی، عامل بدبختی وفلاکت انسانهای نا آگاه، بیگانه قلدور و زورگو ببند این دهان نا پاکت را. برو بیرون از این خانه. پسرم و همسرش به جرم مردم دوستی، میهن پرستی و آزادیخواهی کشتید. اکنون ازجان فرزندان خردسالشان چه میخواهید
چند دقیقه ای بیش به درازا نکشید که هردوآخوند به همراه دو همراه ریشویشان خانه را با ترس ولرزترک کردند
خواهرم ایران که ازرفتارددمناشانه آخوندها وهمراهان ریشوومزدورشان بسیارترسیده بود. به ناگهان فریاد گریه سرداد واوکه دیگر یارای ایستادن روی پای خود را نداشت به زمین افتاد. مادر بزرگم اورا به آعوش کشید و شروع به نوارشش نمود. مادربزرگم درحالیکه خواهرم ایران را در آغوش داشت و به چهره گریان او نگاه میکرد با این کلمات اورا نوازشش می نمود
ایران عزیرم، ایران، امیدم، ایران جانم، ازجان عزیزترم، گریه مکن، گریه مکن، ایران گریه مکن، گریه مکن امید و آینده من ایران، گریه مکن ایران، گریه مکن ایران
این یک گوشه ای از زندیگی من و خواهرم ایران ومادریزرگمان بود. من میدانم که ما تنها خانواده ای نیستیم که دارای این چنین مشکلاتی دراین کشورهستیم. کودکان و خانوانهای در این کشور وجود دارد که گرفتارتهایشان بیشتر و بدتراز ما است
با سپاس ازاینکه با توجه به سخنان من گوش فرادادید
بابک یکی از فرزندان ایران زمین ودربند رژیم جمهوری اسلامی حاکم برمردم و کشور ایران
کوروش ایرانی